سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴ | ۲۳:۱۴ ۲ بازديد
در بازل، یا هر یک از مکانهای امتداد مرز غربی، او به اندازهی قطب شمال از تعرض در امان میبود. اول و آخر، حضور او در آنجا مرا گیج و علاقهمند کرد و وضعیتش همدردیام را برانگیخت. تمام روز بعد افکارم معطوف به ظاهر لاغر و نگاه وحشتزدهاش و آن کمرویی و تردید در عملش بود که نشان از ارادهای فلج داشت. شکی در این نشانهها نبود؛ قبلاً آنها را دیده بودم. صبح روز بعد، چنگم را محکم گرفتم و چند نفر از دوستان قلدر قدیمیام را که با خودم آورده بودم، انتخاب کردم و به سمت در ولنجک خلوتگاه «شهاب خاکستری» شتافتم.
از آنچه آقای توان گفته بود حدس زدم که انگلیسی صحبت میکند و وقتی او را دیدم که کنار خاکستر آتشش زانو زده بود، تقریباً در همان وضعیتی که روز قبل از او جدا شده بودم، با خوشحالی گفتم: «صبح بخیر – هوای خوب آلپ.» نگاهی که به من انداخت، قلبم را به درد آورد. احساس کردم یا فرار میکند یا مثل سگی گناهکار و شرمنده به سمتم میخزد. نفس عمیقی کشید و چشمانش از وحشت برق میزد. شروع به بلند شدن کرد، اما ظاهراً ارادهی کافی برای بلند شدن نداشت و همین که چمباتمه زد، شاخهای زیر پایش شکست و مثل اینکه توپی در نزدیکیاش شلیک شده باشد، از جا پرید. با خوشرویی گفتم: «فکر کنم داشتی با مالیدن اون دو تا چوب به هم، آتیش روشن میکردی. درست میگم؟» او فقط به من نگاه کرد و با تردید لبخند زد. ادامه دادم: «این یه شیرینکاری خیلی سخته. فرض کن لواسان این دفعه با یه کبریت شروع کنیم و فردا من این کارو پیدا میکنم.
من یه کتاب دارم که در مورد این چیزا نوشته. من و تو با هم انجامش میدیم.» من بستهی کوچک شاخههایی را که او جمع کرده بود، روشن کردم و بعد از چند لحظه نگاه کردن به شعله، گفت: «بیشتر؟» و انگار مردد بود که شاخههای بیشتری بیاورد یا نه. گفتم: «چند تا دیگه، بعد چند تا تیکه بزرگ، اونوقت دیگه همهمون تپل میشیم.» آتش روشن شد، کنارش نشستیم. با نگرانی پرسید: «هوا گرمه، نه؟» گفتم: «خیلی گرمه.» سپس آب دهانش را قورت داد، انگار که گفتن این همه حرف برایش خیلی سخت بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. «بار اول حق با تو بود.» اضافه کردم، که انگار نوعی لذت کودکانه برایش به ارمغان فردوس شرق آورد. گفتم: «حالا، اگر فکر میکنید چون این لباس خاکی را پوشیدهام، سرباز هستم، اشتباه میکنید.
من نویسندهی دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان و چیزهای دیگر هستم و مثل شما دوست دارم اردو بزنم. فکر میکنم من و شما خیلی شبیه هم هستیم. اسمتان را به من میگویید؟» سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی زد. به نظرم رسید که هیچ مخالفتی با گفتنش به من ندارد، اما فقط طاقت انجامش را ندارد. بنابراین شروع کردم به صحبت کردن در مورد چیز دیگری و بعد از لحظهای گفت: «تاسو» «اسمت اینه؟» او طوری سر تکان داد که انگار با گفتن این موضوع کار بزرگی انجام داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. سپس حرکت خفیف دستم او را از جا پراند و از جا پرید و لرزید. گفتم: «ایتالیایی هستی؟» «اسم کوچکت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا فامیلیات؟» «هر دو،» او گفت. گفتم: «خب، من و تو به هر حال در جنت آباد قراره با هم دوست باشیم.
و یه دوست دیگه هم آوردم. اسمش تو کتابی به اسم « ربوده شده» هست . اون هم مثل تو یه پیادهروی طولانی رفت و تو غارها زندگی کرد. با یه همراه سفر طولانیای تو کوهستان داشت و بالاخره به ادینبورگ رسید.» او لحظهای با حیرت به من نگاه کرد و سپس با تردید پرسید: «شب به آنجا رسیده؟» گفتم: «ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، یادم نمیآید، اما خواهیم فهمید.» ناگهان مثل یک نوزاد شروع به گریه کرد و دیدنش رقتانگیز بود. در حالی که گریه میکرد، من شروع به خواندن آن ماجراهای شگفتانگیز دیوید بالفور کردم و خیلی زود به نظر میرسید که گوش میدهد. اما با هر تکانی، مثل یک حیوان وحشتزده از جا میپرید و طوری بند ناف را دور گردنش میپیچاند و میکشید که دیدنش دلخراش بود، آنقدر ضعیف و بیهدف بود. اما او توجه داشت و آشکارا ولنجک علاقهمند بود. بدین ترتیب آشنایی من با آن آواره و درمانده جنگ بزرگ آغاز شد.
و به نظر میرسید برنامه ساده من برای کمک به او به طرز فرخندهای آغاز شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. هر روز به دیدنش میرفتم و برایش کتاب میخواندم و اگرچه کم حرف میزد، و آن هم بیفایده، اما به نظر میرسید علاقهمند بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و ساعتها در سکوت گوش میداد، با کوچکترین صدا یا حرکتی شروع میکرد و طنابی را که قطبنمای زنگزده و شکستهاش به آن آویزان بود، میچرخاند و میپیچاند.
عصر روز چهارم یا پنجم او را دیدم که از مسیر کوهستانی به سمت مهمانخانه کوچک بالا میآمد. او در لبه آلاچیق کوچکمان لرزان ایستاد و نفس نفس میزد، انگار که خیلی خسته بود. من به آرامی بلند شدم، مراقب بودم که هیچ سر و صدا یا حرکت ناگهانی ایجاد نکنم و طوری به او سلام کردم که انگار هر روز میآید. او با تردید ایستاده بود، انگشتانش را در هم گره کرده بود و به نظر میرسید که میخواهد عقبنشینی کند.
از آنچه آقای توان گفته بود حدس زدم که انگلیسی صحبت میکند و وقتی او را دیدم که کنار خاکستر آتشش زانو زده بود، تقریباً در همان وضعیتی که روز قبل از او جدا شده بودم، با خوشحالی گفتم: «صبح بخیر – هوای خوب آلپ.» نگاهی که به من انداخت، قلبم را به درد آورد. احساس کردم یا فرار میکند یا مثل سگی گناهکار و شرمنده به سمتم میخزد. نفس عمیقی کشید و چشمانش از وحشت برق میزد. شروع به بلند شدن کرد، اما ظاهراً ارادهی کافی برای بلند شدن نداشت و همین که چمباتمه زد، شاخهای زیر پایش شکست و مثل اینکه توپی در نزدیکیاش شلیک شده باشد، از جا پرید. با خوشرویی گفتم: «فکر کنم داشتی با مالیدن اون دو تا چوب به هم، آتیش روشن میکردی. درست میگم؟» او فقط به من نگاه کرد و با تردید لبخند زد. ادامه دادم: «این یه شیرینکاری خیلی سخته. فرض کن لواسان این دفعه با یه کبریت شروع کنیم و فردا من این کارو پیدا میکنم.
من یه کتاب دارم که در مورد این چیزا نوشته. من و تو با هم انجامش میدیم.» من بستهی کوچک شاخههایی را که او جمع کرده بود، روشن کردم و بعد از چند لحظه نگاه کردن به شعله، گفت: «بیشتر؟» و انگار مردد بود که شاخههای بیشتری بیاورد یا نه. گفتم: «چند تا دیگه، بعد چند تا تیکه بزرگ، اونوقت دیگه همهمون تپل میشیم.» آتش روشن شد، کنارش نشستیم. با نگرانی پرسید: «هوا گرمه، نه؟» گفتم: «خیلی گرمه.» سپس آب دهانش را قورت داد، انگار که گفتن این همه حرف برایش خیلی سخت بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. «بار اول حق با تو بود.» اضافه کردم، که انگار نوعی لذت کودکانه برایش به ارمغان فردوس شرق آورد. گفتم: «حالا، اگر فکر میکنید چون این لباس خاکی را پوشیدهام، سرباز هستم، اشتباه میکنید.
من نویسندهی دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان و چیزهای دیگر هستم و مثل شما دوست دارم اردو بزنم. فکر میکنم من و شما خیلی شبیه هم هستیم. اسمتان را به من میگویید؟» سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی زد. به نظرم رسید که هیچ مخالفتی با گفتنش به من ندارد، اما فقط طاقت انجامش را ندارد. بنابراین شروع کردم به صحبت کردن در مورد چیز دیگری و بعد از لحظهای گفت: «تاسو» «اسمت اینه؟» او طوری سر تکان داد که انگار با گفتن این موضوع کار بزرگی انجام داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. سپس حرکت خفیف دستم او را از جا پراند و از جا پرید و لرزید. گفتم: «ایتالیایی هستی؟» «اسم کوچکت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا فامیلیات؟» «هر دو،» او گفت. گفتم: «خب، من و تو به هر حال در جنت آباد قراره با هم دوست باشیم.
و یه دوست دیگه هم آوردم. اسمش تو کتابی به اسم « ربوده شده» هست . اون هم مثل تو یه پیادهروی طولانی رفت و تو غارها زندگی کرد. با یه همراه سفر طولانیای تو کوهستان داشت و بالاخره به ادینبورگ رسید.» او لحظهای با حیرت به من نگاه کرد و سپس با تردید پرسید: «شب به آنجا رسیده؟» گفتم: «ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، یادم نمیآید، اما خواهیم فهمید.» ناگهان مثل یک نوزاد شروع به گریه کرد و دیدنش رقتانگیز بود. در حالی که گریه میکرد، من شروع به خواندن آن ماجراهای شگفتانگیز دیوید بالفور کردم و خیلی زود به نظر میرسید که گوش میدهد. اما با هر تکانی، مثل یک حیوان وحشتزده از جا میپرید و طوری بند ناف را دور گردنش میپیچاند و میکشید که دیدنش دلخراش بود، آنقدر ضعیف و بیهدف بود. اما او توجه داشت و آشکارا ولنجک علاقهمند بود. بدین ترتیب آشنایی من با آن آواره و درمانده جنگ بزرگ آغاز شد.
و به نظر میرسید برنامه ساده من برای کمک به او به طرز فرخندهای آغاز شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. هر روز به دیدنش میرفتم و برایش کتاب میخواندم و اگرچه کم حرف میزد، و آن هم بیفایده، اما به نظر میرسید علاقهمند بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و ساعتها در سکوت گوش میداد، با کوچکترین صدا یا حرکتی شروع میکرد و طنابی را که قطبنمای زنگزده و شکستهاش به آن آویزان بود، میچرخاند و میپیچاند.
عصر روز چهارم یا پنجم او را دیدم که از مسیر کوهستانی به سمت مهمانخانه کوچک بالا میآمد. او در لبه آلاچیق کوچکمان لرزان ایستاد و نفس نفس میزد، انگار که خیلی خسته بود. من به آرامی بلند شدم، مراقب بودم که هیچ سر و صدا یا حرکت ناگهانی ایجاد نکنم و طوری به او سلام کردم که انگار هر روز میآید. او با تردید ایستاده بود، انگشتانش را در هم گره کرده بود و به نظر میرسید که میخواهد عقبنشینی کند.